یه بارم بود تلویزیون داشت خنگبازیهای بچهها رو نشون میداد. لپ همه هم کشیدنی و آب دهن هم آویزون…
بابام از دهنش پرید بیرون که تو چرا زن نمیگیری؟ شما عشق نوه رو ببین! مردهای فامیل ما نوه میاد توی زندگیشون کلا تغییر میکنند. همین دایی من، 58 سالشه و با پسرهاش مث چی برخورد میکرد. عصبی و عنق و دست بزن و داد و هوار تم هر روزه بوده تا موقعی که بچهها یکم بزرگ شدن. حالا نوههاش رو که میبینه انگار بچه شده بازم، میدوئه و توپ شوت میکنه و الخ.
بهرحال بابام نوه میخواست و یحتمل میخواد. من نظرم اینه واسه خواهرم عروسی کنه و اون براش نوه بیاره، یه پسر پولدار و خفن پیدا کنه که بتونه خرجی بده! از من آبی گرم نمیشه…
از دهنش پرید بیرون دیگه! منم خیلی ریلکس خندیدم فقط…نه خنده محجوبانه که آقاجون برو برام زن بگیر و نه خنده مسخرهکننده که کجایی مرد مومن؟ تو ایران زندگی میکنی آیا؟ فقط خندیدم و شب مامان رو انداختم به جونش…تعریف کردم که آره بابا اینو گفته و حالا از اون شب مادرم تو هر موقعیتی برای تیکه انداختن استفاده میکنه. آخرینش هفته پیش بود که بابا با سیبزمینی و پیاز و کیوی اومد خونه، همچین با خنده هم بود ولی از این خنده تلخها گفت میدونی چقدر شده اینا؟ چهل و پنج هزار تومن. مادرم نه برداشت و نه گذاشت اولین حرفی که زد این بود که بعد میگفتی این زن بگیره؟
هم بابا پنچر شد و هم من. یعنی بابا که پنچر بود…کار خوابیدهها! خروپف میکنه قشنگ.
بعد قیمتها…من حتا روم نمیشه بگم کندن چاه چقدر شد. مقنیه تو عید کند و رفت پایین و وسط عید که برگشتیم از بابا کند و رفت…پارسال متری دوازده تومن بود. الآن والا روم نمیشه بگم…یه دو دو تا چهارتا کردیم. این خونه جدیده بالای متری یک و چهارصد در میاد.بهرحال از منظر اینکه گرونی مسکن تورمزاست باید بگم که تورم به شدت زاییده خواهد شد.
من هم پنچر شدم. بغل دست بابام واسادم (چه واسادنی؟ کلا درمیرم از زیر کار…البته حالا که شهرداری کار رو خوابونده و هه هه) و بنظر نمیرسه حالا حالاها دستم بره تو جیب خودم و این حس خوبی نداره،داره؟
دیشب وقتی از سرکلاس برگشتم مغزم مثل اسفنج شده بود. چهارساعت و نیم بیوقفه «تحقیق در عملیات» و بووووم! به سمت ایستگاه اتوبوس که میرفتم دود سیگار رهگذرها رو با اشتیاق میکشیدم توی ریههام. یادم باشه دفعه اولی که سیگار دست گرفتم وقتی بود که مغزم قبل از امتحان مثل اسفنج شده بود و بوی سیگار وسوسهم کرد به کشیدنش…چی بگم؟ هیچکس کامل نیست جز انبیا!
خونه که رسیدم شروع به دیدن True Detective کردم. سریال خوبیه…ینی کلا اچ بی او سریالی که خوب نباشه کم میسازه! مغزم داشت از اسفنجی بودن درمیومد که دیالوگ بین مارتین و همسرش کلا ترکوندم.
یکی از فایدههای بسیار کتاب و فیلم اینه که نویسنده بجای شما احساساتتون رو به تصویر کشیده…لازم نیست توی دایره لغات کوچک خودت بگردی و به مغزت فشار بیاری که با استعاره حالت رو بگی، حتما یه جایی حال تو رو روایت کردند یا خواهند کرد.
مارتین خطاب به همسرش میگه:
یه حسی دارم…. انگار اون کایوت توی کارتونه هستم. روی یه دره هستم و دارم فرار میکنم و اگه پایین رو نگاه نکنم و همینطور بدوم شاید قسر در برم اما…
حس میکنم زیرپام داره آروم آروم خالی میشه و دیر یا زود چیز سفتی نیست که پا روش بذارم. پرتش میکنم عقب، سر خودم رو گرم میکنم با چیزهای مختلف اما بالاخره باز همین برمیگرده…من دارم سعی میکنم ولی همهچیز از لای انگشتهام در میره و میره…تو واقعیت وضع انقدر دراماتیک نیست ولی توی مغزم حس میکنم دارم اشتباه میکنم و گندبالا میارم و دوستهام رو از دست میدم و خاطراتم محو میشن و الخ. واقعیت هم برای آدم جایی خارج از مغزش نیست که! گمونم حالم بسیار خرابه.
کُرسی رو بگو…آخ از کُرسی
آخ از آن باغ عدن که زمستونها چشام دنبالش میگرده و نزدیکترین چیزی که بهش پیدا میکنه بخاری گازی شده…آخ از تنها چیزی که میخوام فخرش رو بفروشم به ملت…آخ از کُرسی.
آخ از خاله سیما که پیر بود، مریض بود، خونهاش کاهگلی بود، پنجرههای اتاق بادگیرش پر از شکاف و درز بود اما توش کُرسی بود. پاهای رنجورش رو میبرد زیر کُرسی و لبخند میزد و دندونهای مصنوعی میریختن بیرون.
وااای که چه حالی بود. تنها چیز مدرن توی اتاقش بخاری برقیای بود که جای ذغال رو زیر کُرسی پر کرده بود و اگه فضولیام گل نمیکرد تا ببینم زیر این حجم پتو چی هست تصویرش بجای المنتهای سرخ تیکههای چوب سرخی بود که هرچی زیر پتو بود رو گرم میکرد و بیرون رو سرد باقی میذاشت. یادمه که یه تیکه از پنجره شکسته بود و با پلاستیک پوشونده بودنش…فرقی نداشت البته که اتاق با اون همه پنجره و درز پشتش به کُرسی جمع بود. چیک تو چیک نشسته بودیم. مث وقتی که مثلا سین رو بغل میکنم. محکم و صمیمی…کدو حلوایی رو هم مخصوص ما پخته بود.هر قاشقی که ازش برمیداشتم یه نگاه به خاله سیما میکردم و فکرش میومد تو سرم که خاله پیرزن و کدو قلقلهزن.
مدرنترین تصویری که میتونم ازش بهتون ارائه بدم موندن توی ترافیک ولیعصره!
وقتی روی صندلی جلو لم دادی؛ راننده تاکسی، تاکسیای که باید حتما جیالایکس باشه که جای لم دادنش بزرگ باشه و بتونی تو صندلیاش گم بشی؛ انقدر که ماشین بغلی جز موهای سر و چشمات چیزی رو نبینه. پنجره رو یه ذره بده پایین و بخاری رو تا ۳ بگیره. بارون بخوره به شیشهها و تاریکی آسمون و گرمای بخاری منگات کنه! هِی دعا کنی که ترافیک بیشتر طول بکشه و مث گربهها خرخر کنی.
یه تصویر مدرن دیگه هم هست که غرب توی فرهنگ ما چپونده و این مستقیم از خودباختگی ما میاد. درآوردن کافه و انداختنش تو دامن دنیا.
یعنی اگه فکرش رو بکنی بدلی که توی جیب فرهنگ ما هست خیلی غنیتر از نشستن روی میزهای چوبی ناراحت کافه است. بجا فیلتر کردن توییتر برین میزهای چوبی کافهها رو فیلتر کنید. بخشنامه بدین که ازین به بعد و در طول فصول سرد سال، توی این ۶ ماه جادویی باید جای میزها کرسی پهن باشه. کرسیهای ۲ نفره، ۴نفره و ۶ نفره که حتا توشون الزامی نیست. دیگه نمیگی ئه صندلی نبود و نمیشه بشینم پیش دوستام، کُرسی ۴نفره میشه ۶تایی و ۶تایی میشه ۸ تایی و باز هم جا هست. باید پنجرههای کافه باز باشه تا سرما بیاد تو و آدما رو بیشتر هُل بده توی حجاب پتو، دست ببرن گوشههای پتو رو بچپونن تو فضای خالی بین کمر و تشک. بعد اجازه دارن بشینن و اختلاط کنند. کتاب بخونند یا اگه تجربهاش رو در پناه کُرسی ندارن یه کتاب از طرف صاحب کافه امانت داده بشه. دستهای هم رو از زیر کُرسی بگیرن.
بعد منوی کافه باید کدو حلوایی رو بگنجونه تو خودش…میشه عطر کدوحلوایی رو از پنجرههای باز کافه بیرون داد تا مردم رو مست خودش بکنه و بکشونه تو کافه و پشت کُرسی.
براحتی قابلیت صادرات فرهنگی داره. ینی حتا لازم نیست تبلیغش رو بکنی و دو دورو دو دو دربیاری. کافیه که یه نفر کُرسی رو تجربه کنه و اونوقت سرعت پخش شدنش تو دنیا از ویروس سرماخوردگی هم بیشتر میشه. در کنارش خاله پیرزن و کدو قلقلهزن وارد ادبیات فولکور جهانی میشن و میشه Old aunt & Squash رو به صورت 3D تو سینماها تماشا کرد.