بحث اعتماده!
من به نوشتههای غیردیجیتال اعتماد ندارم. البته دیجیتالهاش هم همچین مالی نیستن ولی خوبیاش اینه که دور از دسترسه… تو فامیل و رفقا ندارم کسی رو که پاش رو از فیسبوک و یکپزشک گذاشته باشه فراتر. اگه با اسم لیتیومام یه دوجین آدم میشناسمن ولی فرق داره شناختش.
تیغ جراحی رو برمیدارم و مسئله رو باز میکنم:
لایه اول اینه که من کلی چیز میاد تو سرم و میره؛ مثل بزرگراه شلوغ و پرسرعت… چیزای مهمتر هم موقع خواب میاد سراغم. میشه اینطورم گفت که نتیجه فکرهای هرروزه شبها اعلام میشه و چون من نمینویسمشون با خوابیدن از صفحه روزگار پاک میشن.
الآن حداقل ۶ ماهه که ضرورت نوشتنشون رو میبینم.
لایه دوم میرسه به قبل از خواب، فکری میشم و میگم باید این رو بنویسم اما ترس از کشفشون بدست آشناها فوبیا شده…آقا اصن واسه چی باید بترسم؟ خودسانسوری تا به کجا؟ از قدیم گفتن میشه در دروازه رو بست اما در دهن مردم رو نه! البته این سوالها تا امروز نتونسته موضع من به نوشتار غیردیجیتالی عوض کنه.
لایه سوم، بعضی از نوشتههای قدیمیتر رو که میخونم بیتعارف شرمم میشه. در یه نتیجهگیری روانشناسانه از لایه دوم و سوم نتیجه گرفته میشه که این بشر (اشاره به خودم) تو جاهایی دچار کمبود اعتماد بنفس شدید بوده.
لایهی چهارم یه لایهی عمیقه! مث گوشته زمین که تازه ذات واقعی سیاره رو میریزه رو دایره…
توضیحاش هم سخته. یکبار بهروز برگشت گفت این مار رفت مکه و اژدها برگشت… میخوام استعارهای بگیرمش برای تغییر زیاد و یهویی. سال ۲۱ام زندگیام چرخاش عظیم (دقیقا عظیم یا فوق گنده خفن) تو همهی خصوصیاتم بود. کم و زیاد شدن چیزها! بعضیها رو سپردم به باد و بارون و فراموشی و هرچیزی که میتونه با خودش باری رو ببره و سبک کنه وجود آدم رو.
بقیه رو با میخ تو زمین سفت کردم. دست چندتا خصوصیت دیگه رو هم گرفتم آوردم کنار اینا نشوندم و میخکوبشون کردم. تو ماه اول ۲۲ سالگی هم فکر میکنم که هنوز دارم عوض میشم و افسانه شکلگیری قالب آدم تا قبل از سن مهدکودک برام رو شده و بهش نگاه عاقل اندر احمق دارم.
لایه چهارم من، نشون میده که دارم تغییر میکنم و این باید جایی ثبت بشه. میم ( و چقدر خوبه که این همه اسم با شروع اول میم داریم و اسم لو نمیره) یا خود من (؟) تو یه صحبت به این نتیجه رسید (م) که ضعف شدید حافظه ما برای محافظت کردنمون از چیزاییه که نباید یادمون بیاد. بهش گفتم شدم مث اون پیرمرده که وینستون (۱۹۸۴) براش آبجو خرید تا از دوران قبل حزب بگه ولی مرد بیچاره خاطرات اساسی رو نداشت و چیزهای دمدستی و بشدت ساده رو یادش بود. من هم اینطورم. یه جمله تو ذهنم میمونه که نهایت مزخرفه (پرهیز از بکار بردن کسشر تو نوشته!) ولی چیزهایی یادم میره که نهایت اهمیت رو دارن.
خوب حافظه ضعیفه (مثلا در این حد که نوشته آذر خودم رو بخونم بنظرم نویسندهاش یکی دیگه است.) و منم در قبال آیندهگان (یا شاید اونی که میخواد زندگینامهام رو بنویسه) مسئولم. تصمیم گرفتم که چیزا رو تقسیم کنم. بعضی چیزا میرن رو سرور وردپرس، گوگل و توییتر…
بقیه با خودکار آبی میرن تو کاغذ. (نگفتم کلی عوض شدم؟ برگشتن به کاغذ بعد سخنرانی در باب بیاعتمادی به غیردیجیتالی؟؟؟) چاره نیست. بعضی چیزا جاش اینجا نیست ولی هرچی اینجا هست جاش تو کاغذها هست.
لایه پنجم. (لایه آخر در این بخش کالبدشکافی)…
یه بار هم تو گوگلپلاس و هم تو فیسبوک نوشتم یکی هست که من بخاطرش و باهاش تا ته جهنم میرم انقدر که اعتماد دارم بهش و دوستش دارم.
آدمایی هستن که برات مهمان (حالا نه مثل این یکی-چرا این یکی و چرا یکی؟ جواب ندارم براش، ناخودآگاهم خیلی تسلط داره رو خودآگاهم و هنوز به جواب نرسیدم)… وقتی کاری میکنن با زوم بالا و دور کم جزء به جزء کارهاشون رو نگاه میکنی و بعد کارهاشون فکریات میکنن.
فکری شدم که چقدر براش مهمه که برای خودش زندگی میکنه و افتخار میکنه به چیزی که هست و ترسی نداره از بقیه که خوب برای بقیه زنده نیست. برای خودش زنده هست و این خیلی خوبه که این مفهوم برات درونیسازی بشه. به خورد تمام سلولهای بدنت بره و بهش برسی.
میخوام اینطور آدمی باشم و حساش خوبه، بعضی وقتها عالیه و مشکل لایههای دوم و سوم رو حل می:کنه!
چیزی که ۱۴ خرداد ۹۱ نوشتم منی هست که مال سال پیش هست. اگه اشتباه فکر میکردم خجالت نداره…دارم شکل میگیرم و بزرگ میشم.
و فوبیا از دست آشنا و فامیل؟ میتونن دست از فضولی احتمالی بردارن… من اینیام که هستم و هرکی خوشش نمیاد بره سمت خودش!
پوووف! بالاخره تموم شد.
بیان دیدگاه